وقتی وجود تهی میشود از نا گفته ها باید به سوگ نشست در خلوت یک فصل شاید ارام گریست .وقتی در طپش نبض امروز فکری برای فردا نیست در کدامین افق باید دغدغه ها را جا داد. چمدان ها را برای کدامین سفر باید بست پشت کدامین نارون خدا را باید جست وقتی باران بهانه لمس تو نیست به کدامین ابر باید دل بست وکدامین چتر را بهانه کرد شعر را برای که باید خواند وپشت قافیه عشق نام که را باید نوشت حوصله هم خسته از ادراک بی حوصلگی ها ست وقتی وجود تهی میشود از نا گفته ها
گاه می اندیشم، چندان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم. همین بس که کوچه ی داشته باشم و باران... و انسان هایی در زندگیم باشند که زلال تر از باران هستند... (شاملو)
بانگ شادی از حریمش دور باد هر که زاری آفرید هر کسی لبخند را ممنوع کرد هر که در تجلیل غم اصرار کرد طعم شادی از حریمش دور باد هر که درک عشق و زیبایی نداشت هر که گل پروانه پرواز پرستو را ندید هر کسی آواز را انکار کرد شهر شادی از حریمش دور باد هر که دیوار آفرید هر که پلها را شکست هر که با دلها چنان رفتار کرد هر که انسان را چنین بیمار کرد هر که دورش از حریم یار کرد
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند از همان لحظه که از چشم یقین افتادند چشمهای نگران آینهی تردیدند نشد از سایهی خود هم بگریزند دمی هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند غرق دریای تو بودند ولی ماهیوار باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند در پی دوست همه جای جهان را گشتند کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است فصلها را همه با فاصلهات سنجیدند تو بیایی همهی ثانیهها، ساعتها از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند (قیصر امین پور)
*اولین شاعر جهان حتماً بسیار رنج برده است آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت و کوشید برای یارانش تاآنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده توصیف کند و کاملاً محتمل است که این یاران آنچه را که گفته است به سخره گرفته باشند .
دنگ..،دنگ.. ساعت گیج زمان در شب عمر می زند پی در پی زنگ. زهر این فکر که این دم گذر است می شود نقش به دیوار رگ هستی من... لحظه ها می گذرد آنچه بگذشت ، نمی آید باز قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز... (سهراب سپهری)
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان قال و مقال عالمی میکشم از برای تو دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار گوشه تاج سلطنت میشکند گدای تو خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند این همه نقش میزنم از جهت رضای تو شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو شاه نشین چشم من تکیه گه خیال توست جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو
وقتی یک لکه ی چایی بنشیند روی عینکت، "بلافاصله" زود آن را با "دستمال کاغذی" پاک می کنی! وقتی همان لکه بنشیند روی ملحفه، می گذاری "سر ماه" که لباس ها و ملحفه ها جمع شد، همه را با هم با "چنگ" (زمان قدیم!) می شویی!
وقتی همان لکه بنشیند روی فرش، می گذاری "سر سال" ، با "دسته بیل" به جانش می افتی!!! خدا ( و به تعمیم آن: ولی خدا) هم با بنده های مومنش مثل عینک رفتار می کند. بنده های پاک و زلالی که جایشان روی چشم است، تا خطا کردند، بلافاصله حالشان را می گیرد (والبته دردنیا و خفیف) .. دیگران را به موقعش تنبیه می کند آن هم با چنگ!! و آن گردن کلفت هایش را می گذارد تا چرک هایشان جمع شود (قرآن کریم: ما به کافران مهلت می دهیم تا بر کفر خویش بیافزایند) و سر سال (یا قیامت، یا هم دنیا و هم قیامت) حسسسسابی با دسته بیل(!) از شرمندگیشان در می آید!!!
مدیر وبلاگ گرامی ذیل همین مطلب شما نظری را ثبت کردم، اما تایید نشده است! می خواستم بدانم آیا به دست شما نرسیده یا متن من مشکلی داشته؟
سلام من خیلی کم به این سایت سر میزنم و هر از گاهی که مطلب جالبی نظرم رو جلب میکنه می نویسم و لی سعی میکنم که تمام نظرات رو هم تایید کنم در کل ببخشید اگر از دستم در رفته ، عمدی نبوده
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
وقتی وجود تهی میشود از نا گفته ها
باید به سوگ نشست
در خلوت یک فصل شاید ارام گریست
.وقتی در طپش نبض امروز فکری برای فردا نیست
در کدامین افق باید دغدغه ها را جا داد.
چمدان ها را برای کدامین سفر باید بست
پشت کدامین نارون خدا را باید جست
وقتی باران بهانه لمس تو نیست
به کدامین ابر باید دل بست
وکدامین چتر را بهانه کرد
شعر را برای که باید خواند وپشت قافیه عشق نام که را باید نوشت
حوصله هم خسته از ادراک بی حوصلگی ها ست
وقتی وجود تهی میشود از نا گفته ها
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجزو نا توانی می کند
بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند
ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند
گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق رازداری! کو دل پرطاقتی؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی
تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچهای در باد پرپر شد ولی کو غیرتی؟
گریه میکردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی
بس که دامان بهاران گلبهگل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی
من کجا و جرأت بوسیدن لبهای تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی
فاضل نظری
نه از ستایش ستایشگران شاد شو ،
و نه از ملامت ملامتگران غمگین باش ..
بنگر که چگونه
درختان در فصل بهار
جامهی شکوفه بر تن میکنند،
و بیآنکه در بند ستایشی باشند،
در فصل تابستان
میوه میدهند ...
آنها در فصل پاییز،
برگهاشان را میریزند
و بیآنکه از سرزنشی بهراسند،
در فصل زمستان،
عریان میشوند...
..
انسان با فهم محدود خود،
نمیتواند معنای نجوای باران و برگهای درختان را دریابد،
هنگامی که باران،
خود را به شیشهی پنجره میکوبد،
باز انسان سخن او را نمیفهمد...
آه، افسوس!
انسان نمیتواند معنای نجوای باد
با گلهای باغچه را نیز بفهمد...
گاه می اندیشم، چندان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم.
همین بس
که کوچه ی داشته باشم و باران...
و
انسان هایی در زندگیم باشند که زلال تر از باران هستند...
(شاملو)
بانگ شادی از حریمش دور باد
هر که زاری آفرید
هر کسی لبخند را ممنوع کرد
هر که در تجلیل غم اصرار کرد
طعم شادی از حریمش دور باد
هر که درک عشق و زیبایی نداشت
هر که گل
پروانه
پرواز پرستو را ندید
هر کسی آواز را انکار کرد
شهر شادی از حریمش دور باد
هر که دیوار آفرید
هر که پلها را شکست
هر که با دلها چنان رفتار کرد
هر که انسان را چنین بیمار کرد
هر که دورش از حریم یار کرد
حسن باران این است
که زمینی ست،ولی
آسمانی شده است
و به امداد زمین می آید...
روز ناگزیر
این روزها که می گذرد ، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشم های خسته ی خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه ی جنگل را
در آب بنگرند
آن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز می شود
روزی که روز تازه ی پرواز
روزی که نامه ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را
امضا کنیم
و مثل نامه ای بفرستیم
صندوقهای پستی
آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش ، کوتاه
روزی که التماس گناه است
و فطرت خدا
در زیر پای رهگذران پیاده رو
بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند
روزی که روی درها
با خط ساده ای بنویسند :
" تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! "
و زانوان خسته ی مغرور
جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
و قصه های واقعی امروز
خواب و خیال باشند
و مثل قصه های قدیمی
پایان خوب داشته باشند
روز وفور لبخند
لبخند بی دریغ
لبخند بی مضایقه ی چشم ها
آن روز
بی چشمداشت بودن ِ لبخند
قانون مهربانی است
روزی که شاعران
ناچار نیستند
در حجره های تنگ قوافی
لبخند خویش را بفروشند
روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس
صحبت نمی کنند
پروانه های خشک شده ، آن روز
از لای برگ های کتاب شعر
پرواز می کنند
و خواب در دهان مسلسلها
خمیازه می کشد
و کفشهای کهنه ی سربازی
در کنج موزه های قدیمی
با تار عنکبوت گره می خورند
در دست کودکان
از باد پر شوند
روزی که سبز ، زرد نباشد
گلها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند
بشکفند
دلها اجازه داشته باشند
هر جا نیاز داشته باشند
بشکنند
آیینه حق نداشته باشد
با چشم ها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
بی پنجره بروید
آن روز
دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
تنها
پرچینی از خیال
در دوردست حاشیه ی باغ می کشند
که می توان به سادگی از روی آن پرید
روز طلوع خورشید
از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز الفبا
روزی که مشق آب ، عمومی است
دریا و آفتاب
در انحصار چشم کسی نیست
روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه !
ای روزهای سخت ادامه !
از پشت لحظه ها به در آیید !
ای روز آفتابی !
ای مثل چشم های خدا آبی !
ای روز آمدن !
ای مثل روز ، آمدنت روشن !
این روزها که می گذرد ، هر روز
در انتظار آمدنت هستم !
اما
با من بگو که آیا ، من نیز
در روزگار آمدنت هستم ؟
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشمهای نگران آینهی تردیدند
نشد از سایهی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند ولی ماهیوار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند
در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصلها را همه با فاصلهات سنجیدند
تو بیایی همهی ثانیهها، ساعتها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند
(قیصر امین پور)
*اولین شاعر جهان
حتماً بسیار رنج برده است
آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت
و کوشید برای یارانش تاآنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده توصیف کند
و کاملاً محتمل است که این یاران
آنچه را که گفته است به سخره گرفته باشند .
"جبران خلیل جبران"
از شیخ ِ بهایی پرسیدند : خیلے سخت می گذرد ، چـه باید کرد ؟
شیخ گفت: خودت که می گویی ، سخت مےگذرد ، سخت کــه نمی ماند!
پس خـــدا را شکــر کــه می گذرد و نمی ماند ...
دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...
(سهراب سپهری)
نظر گاندی در مورد هفت چیزی که بدون هفت چیز خطرناک هستند:
* ثروت بدون زحمت
* دانش بدون شخصیت
* علم بدون انسانیت
* سیاست بدون شرافت
* لذت بدون وجدان
* تجارت بدون اخلاق
* عبادت بدون ایثار
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت میشکند گدای تو
خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
شاه نشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو
مثال جالب زیر از حاج آقا قرائتی نقل شده:
آدمها سه دسته اند:
- عینک!
- ملحفه!
- فرش!
وقتی یک لکه ی چایی بنشیند روی عینکت، "بلافاصله" زود آن را با "دستمال کاغذی" پاک می کنی!
وقتی همان لکه بنشیند روی ملحفه، می گذاری "سر ماه" که لباس ها و ملحفه ها جمع شد، همه را با هم با "چنگ" (زمان قدیم!) می شویی!
وقتی همان لکه بنشیند روی فرش، می گذاری "سر سال" ، با "دسته بیل" به جانش می افتی!!!
خدا ( و به تعمیم آن: ولی خدا) هم با بنده های مومنش مثل عینک رفتار می کند. بنده های پاک و زلالی که جایشان روی چشم است، تا خطا کردند، بلافاصله حالشان را می گیرد (والبته دردنیا و خفیف) .. دیگران را به موقعش تنبیه می کند آن هم با چنگ!! و آن گردن کلفت هایش را می گذارد تا چرک هایشان جمع شود (قرآن کریم: ما به کافران مهلت می دهیم تا بر کفر خویش بیافزایند) و سر سال (یا قیامت، یا هم دنیا و هم قیامت) حسسسسابی با دسته بیل(!) از شرمندگیشان در می آید!!!
روز بزرگداشت شیخ اجل سعدی گرامی باد
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
جماعتی که نظر را حرام میگویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مردست در کمند غزال
تو بر کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال
اگر مراد نصیحت کنان ما اینست
که ترک دوست بگویم تصوریست محال
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به درنرود همچنان امید وصال
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده خونین نبشته صورت حال
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال
به ناله کار میسر نمیشود سعدی
ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال
سعدی
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر
بامدادان که برون مینهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غمهای دگر
بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر
شعری در وصف معلم
گفت استاد مبر درس از یاد
یاد باد آنچه به من گفت استاد
یاد باد آن که مرا یاد آموخت
آدمی نان خورد از دولت یـــاد
هیچ یادم نرود این معنــــی
که مرا مادر من نـــــادان زاد
پدرم نیز چو استــــــادم دید
گشت از تربیــــــــــت من آزاد
پس مرا منت از استـــاد بود
که به تعلیـــــــم من استاد استاد
هر چه می دانست آموخت مرا
غــــیر یک اصل که ناگفته نهاد
قدر استـــــــــاد نکو دانستن
حیف استـــاد به من یاد نداد
گر بمردست ،روانــــش پر نور
ور بود زنده ، خدایش یار باد !
ایرج میرزا
مگر اینکه به معصوم توسل کند! (رمزِ هستی)
مدیر وبلاگ گرامی
ذیل همین مطلب شما نظری را ثبت کردم، اما تایید نشده است!
می خواستم بدانم آیا به دست شما نرسیده یا متن من مشکلی داشته؟
سلام
من خیلی کم به این سایت سر میزنم و هر از گاهی که مطلب جالبی نظرم رو جلب میکنه می نویسم و لی سعی میکنم که تمام نظرات رو هم تایید کنم
در کل ببخشید اگر از دستم در رفته ، عمدی نبوده