آزاد

برای دل خودم

آزاد

برای دل خودم

فعل مجهول

خوب یادم است دوم دبیرستان بودم که این شعر رو از سیمین بهبهانی خوندم


بچه ها سلام ... صبحتان به خیر
درس امروز فعل مجهول است
فعل مجهول چیست می دانید؟
نسبت فعل ما به مفعول است

در دهانم زبان چو آویزی
در تهیگاه زنگ می لرزید
صوت ناسازم آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید

ساعتی داد آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
ژاله را از آن میان صدا کردم


ژاله! از درس من چه فهمیدی؟
پاسخ من سکوت بود و سکوت
د ... جوابم بده کجا بودی؟
رفته بودی به عالم هپروت؟

خنده دختران و غرش من
ریخت بر فرق ژاله چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و از یاران

خشمگین،انتقامجو،گفتم
بچه ها! گوش ژاله سنگین است
دختری طعنه زد که:نه خانم
درس در گوش ژاله یاسین است

 


باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پیگیر می رسید به گوش
زیر آتشفشان دیده من
ژاله آرام بود و سرد و خموش


رفته تا عمق چشم حیرانم
آن دو میخ نگاه خیره  او
موج زن در دو چشم بی گنهش
رازی از روزگار تیره  او


آنچه در آن نگاه می خواندم
قصه غصه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در سخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود


"فعل مجهول" فعل آن پدریست
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد


شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیرخوار من نالید
سوخت از تب برادر من
تا سحر در کنار من نالید

 

از غم آن دو تن ، دو دیده من
این یکی اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود


گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود و ناله او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهره همچو برگ لاله او


ناله من به ناله اش آمیخت
که غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز، قصّه غم توست
تو بگو ، من چرا سخن گفتم؟


"فعل مجهول" فعل آن پدریست
که تو را بی گناه می سوزد
آن حریق هوس بود که در او
مادری بی پناه می سوزد؟

درخواست دوستانه

لطفا اگر نظری می نویسید نام و فامیل خود را کامل بنویسید تا فراموشتان نکنم


برهنه ای که شرمسار نیست

این متن اگر اشتباه نکرده باشم در کتاب فارسی دوم دبیرستان بود و به نقل از مجله بهار نوشته شده بود

خیلی جالبه


عفاف گفت :مرا با برگ درختان زیتون مستور دارید

وقاحت گفت :مرا با امتیازات و نشانها بیارائید

شرارت گفت : مرا با لباس نیکی و صلاح بپوشانید

رذیلت گفت : مرا با خلعت فضیلت و صمیمیت ملبس نمائید 

خدعه گفت : مرا با جامه اخلاص و فضیلت افتخار دهید

خیانت گفت : تاج امانت بر سر من بگذارید

تزویر گفت : بالاپوش صدق و محبت را بدوش من اندازید             

ظلم و ستم گفت : گوی و چوگان مسامحه را بمن بخشید

استبداد گفت : صورت آزادی را بر چهره من نقش کنید

اختلال گفت : مرا به زینت وظیفه مزین فرمائید 

تکبر گفت : مرا به زیور تواضع مباهی نمائید

حق در این هنگام  گفت : مرا برهنه بگذارید و پیرایه ای بر من نبندید که من از برهنگی خود شرمسار نیستم