ترانه سرا : افشین یداللهی
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است!"
فریدون مشیری"
از آیینه بپرس
نامِ نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیرِ ِ پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست؟
آیا پیغمبران ، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ِ ما می آورند؟
این انفجارهای پیاپی
و ابر های مسموم
آیا طنین آیه های مقدس هستند؟
ای دوست
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس ..
(فروغ فرخزاد)
آموخته ام که وقتی ناامید می شوم،
خداوند با عظمتش ناراحت میشود
و
عاشقانه انتظار می کشد
که به رحمتش بار دیگر امیدوار شوم........
چرا توقف کنم ، چرا ؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
و در حدود ِ بینش
سیاره های نورانی می چرخند
زمین
در ارتفاع به تکرار می رسد
و روز وُسعتی است
که در مخیله ی تنگ ِ کرم ِ روزنامه نمی گنجد
چرا توقف کنم؟
همکاری ِ حروف ِ سُربی بیهوده است
"همکاری ِ حروف ِ سربی
اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد"
من از سلاله ی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می کند
"پرنده ای که مُرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم"
چرا توقف کنم؟
من از عناصر ِ چهارگانه اطاعت می کنم
و کارِ تدوین نظامنامه ی قلبم
کارِ حکومت محلی کوران نیست
(فروغ فرخزاد*)
زندگی را در دره ای گذرانده ایم که سایه های اندوه از دل ان میگذرد
و نومیدی را چون فوجی از لاشخوران وجغدان بر فراز ان یافتیم
از اب برکه اش بیماری نوشیدیم و از تاکستان هایش شدنگ
در تنهایی به خود پیچیدم
مرزی برای درد نیست
من نامیدم از تو یا تو از من
برمن نگیرید
نوشته هایم هزیان های یک قلب شکسته است
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هرچه گوید جای هیچ اکراه نیست
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
خود فروشان را به کوی می فروشان راه نیست
بنده ی پیر خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست....
سخن گفتن با خدا مانند صحبت کردن با یک دوست پشت تلفن است... ممکن است او را در طرف دیگر نبینیم، اما می دانیم که دارد گوش می دهد..
ادامه شعر:
من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر
چیزی در آنسوی یقین شاید کمی هم کیش تر
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود
شاعر: دکتر افشین یداللهی
ممنون