آزاد

برای دل خودم

آزاد

برای دل خودم

غزل 291 حافظ

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش

نظرات 9 + ارسال نظر
امیری منش سه‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 23:31

منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید:
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی .یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک الوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را.بجو مارا تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم،اهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم.تویی والاترین مهمان دنیایم.
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
وقتی تو را من افریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر ایا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی.ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟رها کن ان خدای دور
آن نامهربان معبود.آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت.خالقت.اینک صدایم کن مرا.با قطره اشکی
به پیش اور دو دست خالی خودرا. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام.آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد.به نجوایی صدایم کن.بدان اغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات اوردم
قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک اغوشم,شروع کن,یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان.رهایت من نخواهم کرد
سهراب

امیری منش سه‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 23:35

ما ه من ، غصه چرا ؟!
آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !
ماه من غصه چرا !؟!
تو مرا داری و من
هر شب و روز ،
آرزویم ، همه خوشبختی توست !
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن
کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند ...
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست،
با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
وبگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !
او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راه نورانی امید
نشانم می داد ...
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ، همه زندگی ام ،
غرق شادی باشد ....
ماه من !
غصه اگر هست ! بگو تا باشد !
معنی خوشبختی ،
بودن اندوه است ...!
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین ...
ولی از یاد مبر،
پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند ،
که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه؟! چرا !؟!

hadadfard پنج‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:15

تَرک ِ افسانه بگو حافظ و مِـی نوش دَمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت ..

hejazi شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 00:40 http://soft97.ir

با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان

من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان

هر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت
بسر زلف بتان! سلسله دارا تو بمان

شهریارا، تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان

سایه، در پای تو، چون موج، دمی زار گریست
که سر سبز تو باد کنارا تو بمان

هوشنگ ابتهاج

غیبی پور شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:44 http://occult.blogfa.com

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش

و از شما پنهان نشاید کرد سر می فروش

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می گردد جهان بر مردمان سختکوش

وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان می گفت نوش

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

گوش کن پند ای پسر و از بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آن جا جمله اعضا چشم باید بود و گوش


بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش

ساقیا می ده که رندی های حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش

sermoni دوشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:00

http://www.1doost.com/hafez/291.htm

سیلاوی دوشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 15:22

کودک و توفان

ساعت، نیمه شب است

و تاریکی بر جاده می­خوابد

ماده‌ای، دو ساق و جمجمه­ای

همچنان شهوت را می­نوشد

فریاد گنگی را می­شنوم

که از فراز قله سرازیر می­شود

و قربانیانی، چون من عذاب می­کشند

با شوق، برای کلام

ساعت، نیمه شب است

و با تاریکی، شاعران بیدار می­شوند

جان­های مردگانی را زنده می­کنند

و چشم­های کوری را روشن می­کنند

و برای سحرگاه آینده آواز می­خوانند

سحرگاهی با روشنایی انسانی

و قصیده­های شاعرانه می­سرایند

و بدان­ها گوش فرا می­دهند

تو را به یاد آوردم... ای ستاره­ی اندوهم

اندوه شعله­­ور در شب و تاریکی

و تو خسته می­شوی

بیدار،

گرداگردم به خود می­پیچی

و من شگفت­زده می­نگرم

چون کودکی خفته در سایه

چشم­هایی خورشیدی، به خواب می­بینم

در افق بریده پیش می­روند

تو را به یاد آوردم... و شب

ابری است که با چشمانی بسته راه می­رود

گریستم زیرا که شوق­هایم

مرا بر دو صلیب، مصلوب می­کنند

گریستم زیراکه در زندگیم

شعری و عذابی سخت هستی

گریستم و صدایت از دور

کودک افلیجی است ...

توفان، کودک تو، تاریکی

و زخم­هایم در راهند

نزدیک است کودک را ببینم

بر علف­ها افتاده

فریاد می­کنم: ای توفان بایست

این کودک گمشده­ی قلب منست

برگردانش... پژواک­های صدایم ویران می­شوند

و قصرهای ترس گسترده می­شوند

و غمناک با شب طواف می­کنم

جاری می­شوم ... و فاجعه در کنارم

جاری ...

کودکم! این منم

می­آیم

که روزهایم را درنوردم

ای کودک اشتیاق، این منم

که از برای تو، آرزوهایم را می­سازم

این منم ... تا علف رشد کند

و بهم پیچد بر سنگ­های من

سیلاوی دوشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 23:42

این شعر از "محمود درویش" بود

غیبی پور چهارشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 08:32 http://occult.blogfa.cim

خدایا کفر نمی گویم از دکتر علی شریعتی

خدایا کفر نمیگویم
پریشانم چه می خواهی تو از جانم
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی
و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟!
خداوندا اگر در روز گرماخیز تابستان تنت بر سایه دیوار بگشایی
لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آنطرف تر عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای به این سو و به آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی نمیگویی؟!
خداوندا اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت از این بود از این بدعت
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سر شار است...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد