ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش | بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش | |
از بس که دست میگزم و آه میکشم | آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش | |
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود | گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش | |
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو | بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش | |
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد | بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش | |
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون | آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش | |
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام | جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش |
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید:
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی .یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک الوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را.بجو مارا تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم،اهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم.تویی والاترین مهمان دنیایم.
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
وقتی تو را من افریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر ایا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی.ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟رها کن ان خدای دور
آن نامهربان معبود.آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت.خالقت.اینک صدایم کن مرا.با قطره اشکی
به پیش اور دو دست خالی خودرا. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام.آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد.به نجوایی صدایم کن.بدان اغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات اوردم
قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک اغوشم,شروع کن,یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان.رهایت من نخواهم کرد
سهراب
ما ه من ، غصه چرا ؟!
آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !
ماه من غصه چرا !؟!
تو مرا داری و من
هر شب و روز ،
آرزویم ، همه خوشبختی توست !
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن
کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند ...
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست،
با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
وبگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !
او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راه نورانی امید
نشانم می داد ...
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ، همه زندگی ام ،
غرق شادی باشد ....
ماه من !
غصه اگر هست ! بگو تا باشد !
معنی خوشبختی ،
بودن اندوه است ...!
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین ...
ولی از یاد مبر،
پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند ،
که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه؟! چرا !؟!
تَرک ِ افسانه بگو حافظ و مِـی نوش دَمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت ..
با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت
بسر زلف بتان! سلسله دارا تو بمان
شهریارا، تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان
سایه، در پای تو، چون موج، دمی زار گریست
که سر سبز تو باد کنارا تو بمان
هوشنگ ابتهاج
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
و از شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می گردد جهان بر مردمان سختکوش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان می گفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش کن پند ای پسر و از بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آن جا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
ساقیا می ده که رندی های حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
http://www.1doost.com/hafez/291.htm
کودک و توفان
ساعت، نیمه شب است
و تاریکی بر جاده میخوابد
مادهای، دو ساق و جمجمهای
همچنان شهوت را مینوشد
فریاد گنگی را میشنوم
که از فراز قله سرازیر میشود
و قربانیانی، چون من عذاب میکشند
با شوق، برای کلام
ساعت، نیمه شب است
و با تاریکی، شاعران بیدار میشوند
جانهای مردگانی را زنده میکنند
و چشمهای کوری را روشن میکنند
و برای سحرگاه آینده آواز میخوانند
سحرگاهی با روشنایی انسانی
و قصیدههای شاعرانه میسرایند
و بدانها گوش فرا میدهند
تو را به یاد آوردم... ای ستارهی اندوهم
اندوه شعلهور در شب و تاریکی
و تو خسته میشوی
بیدار،
گرداگردم به خود میپیچی
و من شگفتزده مینگرم
چون کودکی خفته در سایه
چشمهایی خورشیدی، به خواب میبینم
در افق بریده پیش میروند
تو را به یاد آوردم... و شب
ابری است که با چشمانی بسته راه میرود
گریستم زیرا که شوقهایم
مرا بر دو صلیب، مصلوب میکنند
گریستم زیراکه در زندگیم
شعری و عذابی سخت هستی
گریستم و صدایت از دور
کودک افلیجی است ...
توفان، کودک تو، تاریکی
و زخمهایم در راهند
نزدیک است کودک را ببینم
بر علفها افتاده
فریاد میکنم: ای توفان بایست
این کودک گمشدهی قلب منست
برگردانش... پژواکهای صدایم ویران میشوند
و قصرهای ترس گسترده میشوند
و غمناک با شب طواف میکنم
جاری میشوم ... و فاجعه در کنارم
جاری ...
کودکم! این منم
میآیم
که روزهایم را درنوردم
ای کودک اشتیاق، این منم
که از برای تو، آرزوهایم را میسازم
این منم ... تا علف رشد کند
و بهم پیچد بر سنگهای من
این شعر از "محمود درویش" بود
خدایا کفر نمی گویم از دکتر علی شریعتی
خدایا کفر نمیگویم
پریشانم چه می خواهی تو از جانم
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی
و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟!
خداوندا اگر در روز گرماخیز تابستان تنت بر سایه دیوار بگشایی
لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آنطرف تر عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای به این سو و به آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی نمیگویی؟!
خداوندا اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت از این بود از این بدعت
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سر شار است...