این متن اگر اشتباه نکرده باشم در کتاب فارسی دوم دبیرستان بود و به نقل از مجله بهار نوشته شده بود
خیلی جالبه
عفاف گفت :مرا با برگ درختان زیتون مستور دارید
وقاحت گفت :مرا با امتیازات و نشانها بیارائید
شرارت گفت : مرا با لباس نیکی و صلاح بپوشانید
رذیلت گفت : مرا با خلعت فضیلت و صمیمیت ملبس نمائید
خدعه گفت : مرا با جامه اخلاص و فضیلت افتخار دهید
خیانت گفت : تاج امانت بر سر من بگذارید
تزویر گفت : بالاپوش صدق و محبت را بدوش من اندازید
ظلم و ستم گفت : گوی و چوگان مسامحه را بمن بخشید
استبداد گفت : صورت آزادی را بر چهره من نقش کنید
اختلال گفت : مرا به زینت وظیفه مزین فرمائید
تکبر گفت : مرا به زیور تواضع مباهی نمائید
حق در این هنگام گفت : مرا برهنه بگذارید و پیرایه ای بر من نبندید که من از برهنگی خود شرمسار نیستم
معلم
می توان در سایه آموختن گنج عشق جاودان اندوختن
اول از استاد، یاد آموختیم پس، سویدای سواد آموختیم
از پدر گر قالب تن یافتیم از معلم جان روشن یافتیم
ای معلم چون کنم توصیف تو چون خدا مشکل توان تعریف تو
ای تو کشتی نجات روح ما ای به طوفان جهالت نوح ما
یک پدر بخشنده آب و گل است یک پدر روشنگر جان و دل است
لیک اگر پرسی کدامین برترین آنکه دین آموزد و علم یقین(استاد حسین شهریار)
مردم از درد نمیآیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمیبینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که میگرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمیگردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل به دامن میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از سادهلوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحتبینم هنوز
رهی معیری