در ادامه شاعر(جلال الدین محمد بلخی) این گونه نتیجه می گیرد که همواره بدترین دشمن انسان خود اوست و این قدرت ها و ویژگی هایی که به او عطا شده همواره برای او دردسر درست می کنند همانطور که دشمن طاووس پر اوست زیرا برای زیبایی پر هایش او را می کشند یا دشمن روباه خود اوست زیرا بخاطر دم زیبایش او را می کشند و چندین مثل دیگر نیز در تایید این معنی می آورد و می گوید که دشمن زرگر زیبایی او شد و به واسطه همین زیبایی ظاهری هم عاقبت کشته شد:
خون دوید از چشم همچون جوی او دشمن جان وی آمد روی او
دشمن طاووس آمد پر او ای بسی شه را بکشته فّر او
گفت من آن آهوم کز ناف من ریخت این صیاد خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیلبان ربخت خونم از برای استخوان
فّر: شکوه و جلال
ناف آهو: در شکم آهوی خُطای(تاتار) غده ای وجود دارد که از آن مُشک را بدست می آورند که ماده ای سیاه رنگ و خوشبو است
دومین شعری که بسیار برای من تاثیر گذار بوده است شعری بود که در کلاس چهارم دبیرستان داشتیم با نام انگیزه تصنیف گلستان:
آدمها در زندگیشان لحضات خاطره انگیز بسیاری دارند که هرگز فراموش نکنند. این لحظات با دیدن یک شخص، خواندن یک شعر و یا ورود به یک مکان جدید و ... ممکن است رخ دهد.
در مورد خاطرات شعری برای من چند مورد وجود دارد که هیچگاه از خاطرم نمی رود. یکی از این خاطرات مربوط به شعری بود که در تعلیمات دینی کلاس پنجم نوشته شده بود و این شعر هرگز از جلوی چشم من کنار نرفته است.
خیلی دوست دارم کسی که این شعر را می خواند تا آخر این شعر به معنی جملاتش فکر کند لطفا آن را با دقت بخوانید و اگر با روحیه شما سازگار نیود به خاطر بسپاریدش چون حتما روزی خواهد رسید که این شعر در شما نیز تاثیر شگرفی بگذارد.
این شعر مربوط به زمانی است که متوکل عباسی از امام هادی(ع) می خواهد که با او شراب میل کند ولی امام امتناع می کند ولی متوکل در برابر آن از امام می خواهد که در عوض برایشان شعری بخواند و به اضطلاح محفلشان را گرم کند. امام نیز شعری می خواند که ترجمه آن شعر در زیر آمده است:
چه بسیار مردان پرقدرتی که در این جهان از پی راحتی
به کوه و کمر قصرها ساختند همه قصرها را بیاراستند
در اطراف هر قصر از بیم جان گروهی مسلح، نگهبانشان
که تا این همه قدرت و ساز و برگ کند دور، آن مردم از دست مرگ
ولی مرگ ناگه رسید و گرفت گریبان آن نابکاران زشت
چو گیرد گریبان گردنکشان به ذلت برون راند از قصرشان
به همراه اعمال خود، عاقبت برفتند در منزل آخرت
شده جسم آن نازپروردگان همآغوش خاک، از نظرها نهان
از آن زشتکاران افسرده حال به بانگ بلندی شود این سؤال
چه شد آن همه سرکشی و غرور که صورت نهادید بر خاک گور؟
چه شد آن همه خودپسندی و ناز که گشتید با بیکسان همطراز؟
چه شد آن همه مستی و عیش و نوش؟ چه شد آن همه جنب و جوش و خروش؟
چه شد چهرههایی که آراستید؟ سر و صورتی را که پیراستید؟
اجل چشم بیشرمتان را ببست به رخسارتان خاک ذلت نشست
نه تخت و نه بستر، نه آسایشی نه عطر و نه زیور، نه آرایشی
به جای کِرِمهای مردم پسند بر آن چهرهها کرمها میخزند
نهادید دارایی خویشتن نبردید با خود به غیر از کفن!
در ادامه قصه پادشاه و کنیز:
گفت پیغمبر که هر که سر نهفت زود گردد با مراد خویش جفت
دانه چون اندر زمین پنهان شود سر آن سرسبزی بستان شود
زر و نقره گر نبودندی نهان پرورش کی یافتندی زیر کان
برخی دوستان مطالبی در مورد من نوشته و برایم ارسال کرده اند.
خواهش دارم اگر مطلبی می فرستید که باید به آن توجه کنم اسم خودتان را نیز بنویسید که بدانم طرف نویسنده چه کسی است و چقدر این گفته جای تامل دارد