آزاد

برای دل خودم

آزاد

برای دل خودم

تکه هایی از مثنوی

در ادامه قصۀ کنیز و پادشاه، پادشاه بعد از دیدن ضعف و ناتوانی پزشکان در معالجه کنیز رو به خدا می آورد و این چنین به خدا سخن می گوید:


ای کمینه بخششت ملک جهان                              من چه گویم چون تو می دانی نهان

ای همیشه حاجت ما را پناه                                    بـار دیگـر ما غـلط کـردیـم راه

لیک گفتی گرچه می دانم سرت                              زود هم پیدا کنش بر ظاهرت

چون بر آورد از میان جان خروش                                اندر آمد بحر بخشایش بجوش


به این نکته توجه شود که نویسنده گفته با وجود اینکه خدا راز ما را می داند ولی دعا باید کرد

تکه هایی از مثنوی

در جریان مریض شدن دختر کنیز، شاه همه طبیب های ماهر رو جمع کرد و گفت فکری به حال این کنیز بکنید. طبیب ها این چنین به شاه پاسخ گفتند


جمله گفتندش که جانبازی کنیم                               فهم گرد آریم و انبازی کنیم

هر یکی از ما مسیح عالمی است                             هر الم را در کف ما مرهمی است

گر خدا خواهد نگفتند از بطر                                      پس خدا بنمودشان عجز بشر

هر چه کردند از علاج و از دوا                                      گشت رنج افزون و حاجت نارا

از قضا سرکنگبین صفرا فزود                                      روغن بادام خشکی می نمود

از هلیله قبض شد اطلاق رفت                                   آب آتش را مدد شد همچو نفت              

بطر: غرور و تکبر

سرکنگبین: سکنجبین که با کاهو می خورند

هلیله: گیاهی که مصرف دارویی دارد

از هلیله قبض شداطلاق رفت : ظاهرا از هلیله برای درمان یبوست استفاده می شده است ولی در مورد این کنیز اثر وارونه می گذاشت

اندرز

این نوشته بسیار زیبا است و جا دارد که بسیار تامل شود

قـصه جالـب

*مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و
راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند
شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.*

*مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در
همان نقطه مجدداً زمین خورد!*

*او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش
را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.*

*در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از
این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان
تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند.*

*همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به
مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می
کند.*

*مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟؟*

*مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:*

*((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما
شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد
برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما
شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد
برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید...*

*من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان
افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا
(مسجد) مطمئن ساختم...*