در ادامه قصۀ کنیز و پادشاه، پادشاه بعد از دیدن ضعف و ناتوانی پزشکان در معالجه کنیز رو به خدا می آورد و این چنین به خدا سخن می گوید:
ای کمینه بخششت ملک جهان من چه گویم چون تو می دانی نهان
ای همیشه حاجت ما را پناه بـار دیگـر ما غـلط کـردیـم راه
لیک گفتی گرچه می دانم سرت زود هم پیدا کنش بر ظاهرت
چون بر آورد از میان جان خروش اندر آمد بحر بخشایش بجوش
به این نکته توجه شود که نویسنده گفته با وجود اینکه خدا راز ما را می داند ولی دعا باید کرد