آزاد

برای دل خودم

آزاد

برای دل خودم

تکه هایی از مثنوی

          بـشـنـو ایـن نـی چون شکایت می‌کند           از جــدایــیــهــا حــکـایـت مـی‌کـنـد
          کــز نــیــســتــان تـا مـرا بـبـریـده‌انـد          در نــفــیــرم مــرد و زن نـالـیـده‌انـد
          سـیـنـه خواهم شرحه شرحه از فراق          تــا بــگــویــم شــرح درد اشــتـیـاق
          هر  کسی کو دور ماند از اصل خویش          بــاز جــویــد روزگـار وصـل خـویـش
          مـن بـه هـر جـمـعـیـتـی نـالـان شـدم          جـفـت بدحالان و خوش‌حالان شدم
          هـرکـسـی از ظـن خـود شـد یـار مـن          از درون مــن نــجــســت اســرار مـن
          ســر مــن از نــالــهٔ مـن دور نـیـسـت          لـیـک چـشم و گوش را آن نور نیست
          تن ز جان و جان ز تن مستور نیست          لـیـک کس را دید جان دستور نیست
          آتـشـسـت ایـن بـانگ نای و نیست باد          هـر کـه ایـن آتـش نـدارد نـیـست باد
          آتــش عــشــقـسـت کـانـدر نـی فـتـاد          جـوشـش عـشـقـسـت کـاندر می فتاد
          نــی حــریــف هــرکـه از یـاری بـریـد          پـــرده‌هــااش پــرده‌هــای مــا دریــد
          هـمـچـو نـی زهـری و تـریـاقی کی دید          هـمـچـو نـی دمـساز و مشتاقی کی دید
          نــی حــدیــث راه پـر خـون مـی‌کـنـد          قــصـه‌هـای عـشـق مـجـنـون مـی‌کـنـد
          مـحـرم ایـن هـوش جـز بیهوش نیست          مـر زبـان را مـشـتری جز گوش نیست
          در غـــم مــا روزهــا بــیــگــاه شــد          روزهـــا بـــا ســـوزهــا هــمــراه شــد
          روزهـا گـر رفـت گـو رو بـاک نـیـسـت          تـو بـمـان ای آنک چون تو پاک نیست
          هـر کـه جـز مـاهـی ز آبـش سـیـر شـد          هـرکـه بـی روزیـسـت روزش دیر شد
          در نــیــابـد حـال پـخـتـه هـیـچ خـام          پـس سـخـن کـوتـاه بـایـد والـسـلـام

نظرات 5 + ارسال نظر
... سه‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 16:46

اگر به بندگی ارشاد می‌کنیم ترا
اشاره‌ای است که آزاد می‌کنیم ترا

تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد می‌کنیم ترا

درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب می‌شوی، آباد می‌کنیم ترا

ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد می‌کنیم ترا

فرامشی ز فراموشی تو می‌خیزد
اگر تو یاد کنی، یاد می‌کنیم ترا

اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد می‌کنیم ترا

مساز رو ترش از گوشمال ما صائب
که ما به تربیت استاد می‌کنیم ترا

امیری منش پنج‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 18:40

دوش که غم پرده ما می‌درید
خار غم اندر دل ما می‌خلید

در بَرِ استاد خرد پیشه‌ام
طرح نمودم غم و اندیشه‌ام

کاو به کف آیینه تدبیر داشت
بخت جوان و خرد پیر داشت

پیر خرد پیشه و نورانی‌ام
برد ز دل زنگ پریشانی‌ام

گفت که «در زندگی ‌آزاد باش!
هان! گذران است جهان شاد باش!

رو به خودت نسبت هستی مده!
دل به چنین مستی و پستی مده!

زانچه نداری ز چه افسرده‌ای
وز غم و اندوه دل آزرده‌ای؟!

گر ببرد ور بدهد دست دوست
ور بِبَرد ور بنهد مُلک اوست

ور بِکِشی یا بکُشی دیو غم
کج نشود دست قضا را قلم

آنچه خدا خواست همان می‌شود
وانچه دلت خواست نه آن می‌شود

علامه سید محمد حسین طباطبایی

امیری منش پنج‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 18:55

آسمان را به یاد داری؟
همان که هر گاه دلت می‌گیرد حال ابرهایش را می‌فهمی
همان بیکرانی که هر گاه دلت برای پروردگارت تنگ می‌شود نگاهش می‌کنی
همان سیاه تاریکی که هرگاه مهتابش را می‌بینی رویاهایت جان می‌گیرند
همان آسمانی که ابرهایش برای تپیدن قلب تو قطره قطره آب می‌شوند
همان جایی که بی‌نهایت دید چشم‌هایت را در افق‌هایش می‌بینی
همان راه پیچ در پیچ و پر ستاره‌ای که هرگاه دستانت را به سوی الهه‌اش دراز می‌کنی آسمان با تمام ستاره‌هایش تسلیم دستان توست

و این خداوندگار است که وسعتش در زمین و آسمان‌ها جا نمی‌گیرد اما قلب تو، تا همیشه، خداوند را در خود جای داده
تا خدا در قلب توست آرزوهایت نخواهند مرد تا او نگاهت می‌کند تو نخواهی افتاد و اگر روزگاری تو را در شکست انداخت
بدان این نیز آغازی است پر شورتر و تولدیست از جنس جاودانگی…

امیری منش پنج‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 19:00

شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم :
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ !!!
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد،
قدر این خاطره را ، دریابیم

"سهراب سپهری"

رسول دوشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:09

بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند

بیت اول شعر اینه

بعضی این شکلی هم گفتن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد