آزاد

برای دل خودم

آزاد

برای دل خودم

یکی از شعرهای فوق العاده

هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد ، دل برد و نهان شد

                                  هر دم به لباس دگر آن یار برآمد ، گه پیر و جوان شد   

گاهی به تک طینت صلصال فرو رفت ، غواص معانی

                                   گاهی ز تک کهگل فخار برآمد ، زان پس به میان شد                        

گه نوح شد و کرد جهانی به دعا غرق ، خود رفت به کشتی

                                  گه گشت خلیل و به دل نار برآمد ، آتش گل از آن شد    

یوسف شد و از مصر فرستاد قمیصی ، روشنگر عالم

                                  از دیده یعقوب چو انوار برآمد ، تا دیده عیان شد

حقا که همو بود که اندر ید بیضا ، می کرد شبانی

                                 در چوب شد و بر صفت مار برآمد ، زان فخر کیان شد

می گشت دمی چند بر این روی زمین او ، از بهر تفرج

                                 عیسی شد و بر گنبد دوار برآمد ، تسبیح کنان شد

بالجمله همو بود که می آمد می رفت هر قرن که دیدی

                                  تا عاقبت آن شکل عرب وار برآمد ، دارای جهان شد

منسوخ چه باشد ؟ چه تناسخ به حقیقت ؟ آن دلبر زیبا

                                   شمشیر شد و در کف کرار برآمد ، قتال زمان شد

نی نی که همو بود که می گفت انالحق ، در صوت الهی

                                   منصور نبود آنکه بر آن دار برآمد ، نادان به گمان شد

رومی سخن کفر نگفته است و نگوید ، منکر نشویدش

                                    کافر بود آن کس که به انکار برآمد ، از دوزخیان شد

نظرات 3 + ارسال نظر
امیری منش سه‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 00:29

کاش میشد تا خدا پرواز کرد

پای دل از بند دنیا باز کرد

کاش میشد از تعلق شد رها

بال زد همچون کبوتر در هوا

کاش میشد این دلم دریا شود

باز عشقی اندر او پیدا شود

کاش میشد عاشقی دیوانه شد

گرد شمع یار چون پروانه شد

کاش میشد جان ز تن بیرون شود

چشم از هجران او پر خون شود

کاش میشد از خدا غافل نبود

کاش در افکار بی حاصل نبود

کاش میشد بر شیاطین چیره شد

تا رها از بند با این شیوه شد

کاش دستم را بگیرد توی دست

تا شوم از دست او من مست مست

کاش میشد مست باشم تا ابد

سر بر آرم دست افشان از لحد

کاش میشد تا که در روز جزا

شاد باشم از عمل پیش خدا

کاش میشد یک نفس دیدار یار

تا شوم مدهوش ؛ گردم بیقرار

کاش میشد با خدا شد همنشین

جنت و دوزخ ؛ یا اندر زمین

امیری منش سه‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 00:40

دل آدم ...چه گرم می شود گاهی ساده... به یک دلخوشی کوچک...

به یک احوالپرسی ساده...
به یک دلداری کوتاه ...
به یک "تکان سر"...یعنی...تو را می فهمم...

... به یک گوش دادن خالی ...بدون داوری!
به یک همراهی شدن کوچک ...
به حتی یک همراهی کردن ممتد آرام ...
به یک پرسش :"روزگارت چگونه است ؟"

به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان چای !
... به یک وقت گذاشتن برای تو...
به شنیدن یک "من کنارت هستم "...
به یک هدیه ی بی مناسبت ...
به یک" دوستت دارم "بی دلیل ...

به یک غافلگیری:به یک خوشحال کردن کوچک ...
به یک نگاه ...
به یک شاخه گل...
دل آدم گاهی ...چه شاد است ...
به یک فهمیده شدن ...درست !

به لبخند!
به یک سلام !
به یک تعریف به یک تایید به یک تبریک ...!!!

و ما چه بی رحمانه این دلخوشی های کوچک و ساده را از هم هم دریغ میکنیم و تمام محبت و دوست داشتن مان را گذاشته ایم کنار تا به یک باره همه آنها را پس از مرگ نثار هم کنیم

غیبی پور یکشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:03 http://occult.blogfa.com

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی
گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی
ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی
خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد
حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد