آزاد

برای دل خودم

آزاد

برای دل خودم

همیشه یک چیزی کم است!

خصلت و ذات دنیا در برآورده نکردن آرزوها و آمال است. یک چیز می دهد لوازمش را می گیرد و وقتی لوازمش بدست آمد خود آن چیز را می گیرد


آن یکی خر داشت پالانش نبود      یافت پالان، گرگ خر را در ربود

کوزه بودش آب می نامد بدست     آب را چون یافت خود کوزه شکست

نظرات 20 + ارسال نظر
مهسا پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:57

وقتی وجود تهی میشود از نا گفته ها
باید به سوگ نشست
در خلوت یک فصل شاید ارام گریست
.وقتی در طپش نبض امروز فکری برای فردا نیست
در کدامین افق باید دغدغه ها را جا داد.
چمدان ها را برای کدامین سفر باید بست
پشت کدامین نارون خدا را باید جست
وقتی باران بهانه لمس تو نیست
به کدامین ابر باید دل بست
وکدامین چتر را بهانه کرد
شعر را برای که باید خواند وپشت قافیه عشق نام که را باید نوشت
حوصله هم خسته از ادراک بی حوصلگی ها ست
وقتی وجود تهی میشود از نا گفته ها

hejazi پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 13:21 http://soft97.ir

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند

بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند

همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجزو نا توانی می کند

بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن

با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند

ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند

علی سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 17:31

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق رازداری! کو دل پرطاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچه‌ای در باد پرپر شد ولی کو غیرتی؟

گریه می‌کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی

روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی

بس که دامان بهاران گل‌به‌گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی

من کجا و جرأت بوسیدن لب‌های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی‌

فاضل نظری

هیئت پنیری سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 18:51

نه از ستایش ستایشگران شاد شو ،

و نه از ملامت ملامت‌گران غمگین باش ..

بنگر که چگونه

درختان در فصل بهار

جامه‌ی شکوفه بر تن می‌کنند،

و بی‌آنکه در بند ستایشی باشند،

در فصل تابستان

میوه می‌دهند ...


آنها در فصل پاییز،

برگ‌هاشان را می‌ریزند

و بی‌آنکه از سرزنشی بهراسند،

در فصل زمستان،

عریان می‌شوند...

..

انسان با فهم محدود خود،

نمی‌تواند معنای نجوای باران و برگ‌های درختان را دریابد،

هنگامی که باران،

خود را به شیشه‌ی پنجره می‌کوبد،

باز انسان سخن او را نمی‌فهمد...

آه، افسوس!

انسان نمی‌تواند معنای نجوای باد

با گل‌های باغچه را نیز بفهمد...

مهوش چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 21:41

گاه می اندیشم، چندان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم.
همین بس
که کوچه ی داشته باشم و باران...
و
انسان هایی در زندگیم باشند که زلال تر از باران هستند...
(شاملو)

نرگس هادی زاده جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 00:25 http://NGOHafezLib.blogfa.com

بانگ شادی از حریمش دور باد
هر که زاری آفرید
هر کسی لبخند را ممنوع کرد
هر که در تجلیل غم اصرار کرد
طعم شادی از حریمش دور باد
هر که درک عشق و زیبایی نداشت
هر که گل
پروانه
پرواز پرستو را ندید
هر کسی آواز را انکار کرد
شهر شادی از حریمش دور باد
هر که دیوار آفرید
هر که پلها را شکست
هر که با دلها چنان رفتار کرد
هر که انسان را چنین بیمار کرد
هر که دورش از حریم یار کرد

نرگس هادی زاده جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 00:27 http://NGOHafezLib.blogfa.com

حسن باران این است
که زمینی ست،ولی
آسمانی شده است
و به امداد زمین می آید...

نرگس هادی زاده دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 15:56 http://NGOHafezLib.blogfa.com

روز ناگزیر

این روزها که می گذرد ، هر روز

احساس می کنم که کسی در باد

فریاد می زند

احساس می کنم که مرا

از عمق جاده های مه آلود

یک آشنای دور صدا می زند

آهنگ آشنای صدای او

مثل عبور نور

مثل عبور نوروز

مثل صدای آمدن روز است

آن روز ناگزیر که می آید

روزی که عابران خمیده

یک لحظه وقت داشته باشند

تا سربلند باشند

و آفتاب را

در آسمان ببینند

روزی که این قطار قدیمی

در بستر موازی تکرار

یک لحظه بی بهانه توقف کند

تا چشم های خسته ی خواب آلود

از پشت پنجره

تصویر ابرها را در قاب

و طرح واژگونه ی جنگل را

در آب بنگرند

آن روز

پرواز دستهای صمیمی

در جستجوی دوست

آغاز می شود

روزی که روز تازه ی پرواز

روزی که نامه ها همه باز است

روزی که جای نامه و مهر و تمبر

بال کبوتری را

امضا کنیم

و مثل نامه ای بفرستیم

صندوقهای پستی

آن روز آشیان کبوترهاست

روزی که دست خواهش ، کوتاه

روزی که التماس گناه است

و فطرت خدا

در زیر پای رهگذران پیاده رو

بر روی روزنامه نخوابد

و خواب نان تازه نبیند

روزی که روی درها

با خط ساده ای بنویسند :

" تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! "

و زانوان خسته ی مغرور

جز پیش پای عشق

با خاک آشنا نشود

و قصه های واقعی امروز

خواب و خیال باشند

و مثل قصه های قدیمی

پایان خوب داشته باشند

روز وفور لبخند

لبخند بی دریغ

لبخند بی مضایقه ی چشم ها

آن روز

بی چشمداشت بودن ِ لبخند

قانون مهربانی است

روزی که شاعران

ناچار نیستند

در حجره های تنگ قوافی

لبخند خویش را بفروشند

روزی که روی قیمت احساس

مثل لباس

صحبت نمی کنند

پروانه های خشک شده ، آن روز

از لای برگ های کتاب شعر

پرواز می کنند

و خواب در دهان مسلسلها

خمیازه می کشد

و کفشهای کهنه ی سربازی

در کنج موزه های قدیمی

با تار عنکبوت گره می خورند

در دست کودکان

از باد پر شوند

روزی که سبز ، زرد نباشد

گلها اجازه داشته باشند

هر جا که دوست داشته باشند

بشکفند

دلها اجازه داشته باشند

هر جا نیاز داشته باشند

بشکنند

آیینه حق نداشته باشد

با چشم ها دروغ بگوید

دیوار حق نداشته باشد

بی پنجره بروید

آن روز

دیوار باغ و مدرسه کوتاه است

تنها

پرچینی از خیال

در دوردست حاشیه ی باغ می کشند

که می توان به سادگی از روی آن پرید

روز طلوع خورشید

از جیب کودکان دبستانی

روزی که باغ سبز الفبا

روزی که مشق آب ، عمومی است

دریا و آفتاب

در انحصار چشم کسی نیست

روزی که آسمان

در حسرت ستاره نباشد

روزی که آرزوی چنین روزی

محتاج استعاره نباشد

ای روزهای خوب که در راهید!

ای جاده های گمشده در مه !

ای روزهای سخت ادامه !

از پشت لحظه ها به در آیید !

ای روز آفتابی !

ای مثل چشم های خدا آبی !

ای روز آمدن !

ای مثل روز ، آمدنت روشن !

این روزها که می گذرد ، هر روز

در انتظار آمدنت هستم !

اما

با من بگو که آیا ، من نیز

در روزگار آمدنت هستم ؟

نرگس هادی زاده سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 13:53 http://NGOHafezLib.blogfa.com

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی‎خورشیدند
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم‎های نگران آینه‎ی تردیدند
نشد از سایه‎ی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند ولی ماهی‎وار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند
در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل‎ها را همه با فاصله‎ات سنجیدند
تو بیایی همه‎ی ثانیه‎ها، ساعتها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند
(قیصر امین پور)

بغلانی سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 17:09

*اولین شاعر جهان
حتماً بسیار رنج برده است
آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت
و کوشید برای یارانش تاآنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده توصیف کند
و کاملاً محتمل است که این یاران
آنچه را که گفته است به سخره گرفته باشند .

"جبران خلیل جبران"

نرگس هادی زاده پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 15:37 http://NGOHafezLib.blogfa.com

از شیخ ِ بهایی پرسیدند : خیلے سخت می گذرد ، چـه باید کرد ؟

شیخ گفت: خودت که می گویی ، سخت مےگذرد ، سخت کــه نمی ماند!

پس خـــدا را شکــر کــه می گذرد و نمی ماند ...

نرگس هادی زاده یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:10 http://NGOHafezLib.blogfa.com

دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...
(سهراب سپهری)

میلاد فرهانیان دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 19:05

نظر گاندی در مورد هفت چیزی که بدون هفت چیز خطرناک هستند:

* ثروت بدون زحمت
* دانش بدون شخصیت
* علم بدون انسانیت
* سیاست بدون شرافت
* لذت بدون وجدان
* تجارت بدون اخلاق
* عبادت بدون ایثار

نرگس هادی زاده یکشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 18:32 http://NgoHafezLib.blogfa.com

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو
پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو
خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند
این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
شاه نشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو

نرگس هادی زاده دوشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 23:32 http://NgoHafezLib.blogfa.com

مثال جالب زیر از حاج آقا قرائتی نقل شده:

آدمها سه دسته اند:
- عینک!
- ملحفه!
- فرش!

وقتی یک لکه ی چایی بنشیند روی عینکت، "بلافاصله" زود آن را با "دستمال کاغذی" پاک می کنی!
وقتی همان لکه بنشیند روی ملحفه، می گذاری "سر ماه" که لباس ها و ملحفه ها جمع شد، همه را با هم با "چنگ" (زمان قدیم!) می شویی!


وقتی همان لکه بنشیند روی فرش، می گذاری "سر سال" ، با "دسته بیل" به جانش می افتی!!!
خدا ( و به تعمیم آن: ولی خدا) هم با بنده های مومنش مثل عینک رفتار می کند. بنده های پاک و زلالی که جایشان روی چشم است، تا خطا کردند، بلافاصله حالشان را می گیرد (والبته دردنیا و خفیف) .. دیگران را به موقعش تنبیه می کند آن هم با چنگ!! و آن گردن کلفت هایش را می گذارد تا چرک هایشان جمع شود (قرآن کریم: ما به کافران مهلت می دهیم تا بر کفر خویش بیافزایند) و سر سال (یا قیامت، یا هم دنیا و هم قیامت) حسسسسابی با دسته بیل(!) از شرمندگیشان در می آید!!!

نرگس هادی زاده سه‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:31 http://NgoHafezLib.blogfa.com

روز بزرگداشت شیخ اجل سعدی گرامی باد

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

جماعتی که نظر را حرام می‌گویند

نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود

عجب فتادن مردست در کمند غزال

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی

به راه بادیه دانند قدر آب زلال

اگر مراد نصیحت کنان ما اینست

که ترک دوست بگویم تصوریست محال

به خاک پای تو داند که تا سرم نرود

ز سر به درنرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری

به آب دیده خونین نبشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال

به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی

ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال

نرگس هادی زاده سه‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:42 http://NgoHafezLib.blogfa.com

سعدی

هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تو فردا بروم جای دگر

بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای

حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر

هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید

گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر

بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست

سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر

نرگس هادی زاده جمعه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 17:02 http://NgoHafezLib.blogfa.com

شعری در وصف معلم
گفت استاد مبر درس از یاد

یاد باد آنچه به من گفت استاد


یاد باد آن که مرا یاد آموخت

آدمی نان خورد از دولت یـــاد


هیچ یادم نرود این معنــــی

که مرا مادر من نـــــادان زاد


پدرم نیز چو استــــــادم دید

گشت از تربیــــــــــت من آزاد


پس مرا منت از استـــاد بود

که به تعلیـــــــم من استاد استاد


هر چه می دانست آموخت مرا

غــــیر یک اصل که ناگفته نهاد


قدر استـــــــــاد نکو دانستن

حیف استـــاد به من یاد نداد


گر بمردست ،روانــــش پر نور

ور بود زنده ، خدایش یار باد !

ایرج میرزا

Re شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 09:11

مگر اینکه به معصوم توسل کند! (رمزِ هستی)

Re دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 22:27

مدیر وبلاگ گرامی
ذیل همین مطلب شما نظری را ثبت کردم، اما تایید نشده است!
می خواستم بدانم آیا به دست شما نرسیده یا متن من مشکلی داشته؟

سلام
من خیلی کم به این سایت سر می‌زنم و هر از گاهی که مطلب جالبی نظرم رو جلب میکنه می نویسم و لی سعی میکنم که تمام نظرات رو هم تایید کنم
در کل ببخشید اگر از دستم در رفته ، عمدی نبوده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد