آزاد

برای دل خودم

آزاد

برای دل خودم

این شعر از شاملو را کامل کنید

باید ایستاد و فرود آمد بر استان دری که کوبه ندارد

که اگر به گاه آمده ای .....

نظرات 10 + ارسال نظر
آتنا سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 18:20

باید ایستاد و فرود آمد

بر آستان دری که کوبه ندارد

چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظار توست

و اگـــــــــــر بی گـــــاه

به در کوفتـــنت پاسخی نمی آید

کوتــــــــــــاه است در ،

پس آن به که فروتن باشی


آیینه ای نیک پرداخته تواند بود

آن جـــــــــــــــــا،

تا آراسته گی را

پیش از در آمدن

در خود نظری کنی

هرچند غلغله ی آن سوی در زاده ی توهّم توست ، نه انبوهی مهمانان ،

که آن جا

تو را

کســــی به انتظـــــــار نیـــست ...

شاگرد چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:24

شعر نصیحت محب شوشتری به پسر


هان ای پسرم عزیز جانم ای راحتی تن و روانم

ای گلبن گلشن جوانی وی تازه بهار زندگانی

ای حاصل دوره شبابم دوری که غمش کند کبابم

بنمای دمی تو گوش خود باز گویم سخنان زندگی ساز

شک نیست کزین سخن نرنجی در کفه عقل اگر بسنجی

هشدار زمانه را وفا نیست ایام شباب پابجا نیست

هشدارکه دوره جوانی نابوده ونیست جاودانی

درچهره من که پرشیار است بنوشته هزاریادگاراست

هشداراگر که می توانی خطی زخطوط صفحه خوانی

این مو نه سفید آسیاب است یک صفحه روشن از کتاب است

باور نکنی که روی بابا ازروز ازل نبوده زیبا

این چهره که زرد واستخوانیست ته مانده دوره جوانیست

این دیده که هست سخت کم نور یک روز به غمزه بود مشهور

درچهره من هزار رازست سررشته این سخن دراز است

روزی که توآمدی به دنیا دانست که رفتنیست بابا

گفتم چورسیده نوبه بازار پس کهنه یقین بود دل آزار

اینک بنما به گفته ام گوش یک ذره ازآن مکن فراموش

من آخرخط زندگانی تواول دوره جوانی

من برلب بام آفتابی تونورامید ماهتابی

من شاخه گلی خزان رسیده توغنچه شبنمی ندیده

من پای کشیده بر لب گور توپای نهاده تازه درشور

من سیلی چرخ خورده برگوش توروی خوشی گشوده آغوش

من زورق بادبان دریده تو موج غم وبلا ندیده

من پشت نموده ای بدنیا توتازه گشوده چشم بینا

من همدم درد وضعف وسستی تقدیم تو باد تندرستی

بابا شود هرچه ناتوان تر البته تو می شوی جوان تر

این پیچ وخمی که کرده ام طی یک روزمرا بیائی از پی

آنروز دهی جوانی از دست اینجاست که آسیاب به نوبت

روزی که نهی مرا به تابوت چون چشم گشت مات و مبهوت

بنما نظری به روی دیوار تصویر پدر شود پدیدار

گوید به زبان بی زبانی رفتیم درود دارفانی

ما همسفرگذشتگانیم همگام زپیش خفتگانیم

پا تا سرخود اگرخروشم در وادی مردگان خموشم

تا لحظه مرگ تا بمیری هشدار رفیق بد نگیری. . .

مهنوش چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 13:24

باید استاد و فرود آمد

بر آستان دری که کوبه ندارد،

چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظار توست و

اگر بیگاه به در کوفتنت پاسخی نمی آید.

کوتاه است در،

پس آن به که فروتن باشی.

آئینه ای نیک پرداخته توانی بود

آنجا.

تا آراستگی را

پیش از در آمدن

در خود نظر کنی

هر چند که غلغله آن سوی در زاده توهم توست نه انبوهی مهمانان،

که آنجا

تورا

کسی به انتظار نیست.

که آنجا جنبش شاید،

اما جمبنده ای در کار نیست:

نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسان کافورینه به کف

نه عفریتان آتشین گاو سر به مشت

نه شیطان بهتان خورده با کلاه بوقی منگوله دارش

نه ملغمه بی قانون مطلق های متنافی.-

تنها تو

آنجا موجودیت مطلقی،

موجودیت محض

یک دانشجوی مهمان آمده چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 23:05

من خدایی دارم ، که در این نزدیکی است
نه در آن بالاها
مهربان ، خوب ، قشنگ
چهره اش نورانیست
گاهگاهی سخنی می گوید ، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد ، او مرا می خواند ، او مرا می خواهد …

سلام وخسته نباشید خدمت استاد محترم سایت خوبی و قشنگی داری بخصوص قسمت آزاد موفق باشی

آسیه پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 16:16

ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند
در دردها و شادیهایشان
حتی
با نان خشکشان
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند ...

شاملو

نجمه هیئت پنیری یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:49

باید استاد و فرود آمد

بر آستان دری که کوبه ندارد،

چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظار توست و

اگر بیگاه به در کوفتنت پاسخی نمی آید.

کوتاه است در،

پس آن به که فروتن باشی.

آئینه ای نیک پرداخته توانی بود

آنجا.

تا آراستگی را

پیش از در آمدن

در خود نظر کنی

هر چند که غلغله آن سوی در زاده توهم توست نه انبوهی مهمانان،

که آنجا

تورا

کسی به انتظار نیست.

که آنجا جنبش شاید،

اما جمبنده ای در کار نیست:

نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسان کافورینه به کف

نه عفریتان آتشین گاو سر به مشت

نه شیطان بهتان خورده با کلاه بوقی منگوله دارش

نه ملغمه بی قانون مطلق های متنافی.-

تنها تو

آنجا موجودیت مطلقی،

موجودیت محض،

چرا که در غیاب خود ادامه می یابی و غیاب ات

حضور قاطع اعجاز است.

گذارت از آستانه ناگذیر

فروچکیدن قطره قطرانیست در نامتناهی ظلمات:

((-دریغا

ای کاش ای کاش

قضاوتی قضاوتی قضاوتی

درکار درکار درکار

می بود.))-

شاید اگرت توان شنفتن بود

پژواک آواز فرو چکیدن خود را در تالار خاموش کهکشانهای

بی خورشید-

چون هرست آوار دریغ

می شنیدی:

((-کاشکی کاشکی

داوری داوری داوری

درکار درکار درکار درکار...))

اما داوری آن سوی در نشسته است،بی ردای شوم قاضیان.

ذاتش درایت و انصاف

هیئتش زمان.-

و خاطره ات تا جاودان جاویدان در گذرگاه ادوار داوری خواهد شد.





بدرود!

بدرود!(چنین گوید بامداد شاعر:)

رقصان میگذرم از آستانه اجبار

شادمانه و شاکر.

از بیرون به درون آمدم:

از منظر به نظاره به ناظر.-

نه به هیئت گیاهی نه به هیئت پروانه ای نه به هیئت سنگی

نه به هیئت برکه ای،-

من به هیئت ((ما))زاده شدم

به هیئت پرشکوه انسان

تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان پروانه بنشینم

غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم

تا شریطه خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم.

که کارستانی از این دست

از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار

بیرون است.

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود:

توان دوست داشتن و دوست داشته شدن

توان شنفتن

توان دیدن و گفتن

توان اندهگین و شادمان شدن

توان خندیدن به وسعت دل،توان گریستن از سویدای جان

توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی

توان جلیل به دوش بردن بار امانت

و توان غمناک تحمل تنهائی

تنهائی

تنهائی عریان



انسان

دشواری وظیفه است.

دستان بسته ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان در بر کشم

هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده

هر بدر کامل و هر پگاه دیگر

هر قله و هر درخت و هر انسان دیگر را.

رخصت زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتم دست و دهان بسته

گذشتیم.

و منظر جهان را

تنها

از رخنه تنگ چشمی حصار شرارت دیدیم و

اکنون

آنک در کوتاه بی کوبه در برابرو

آنک اشارت دربان منتظر!-

دالان تنگی را که در نوشته ام

به وداع

فراپشت مینگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود

اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.



به جان منت پذیرم و حق گزارم.

(چنین گفت بامداد خسته.)

استاد با این مطلبی که گذاشتید باعث شد شعر به این قشنگی را بخوانم .ممنون

مهوش یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 19:54

برای زیستن دو قلب لازم است:
قلبی که دوست بدارد،
قلبی که دوستش بدارند...
(شاملو)

خدا به انسان یک قلب داده و آن هم فقط جایگاه اوست

jafari سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 22:56 http://season-life.mihanblog.com

نردبان این جهان ما و منی ست
عاقبت زین نردبان افتادنی ست

نردبان این جهان ما ومنی است
عاقبت این نردبان افتادنی است
لاجرم هر کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست

jafari یکشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 19:50

می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد:بلی.
مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
...ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد
مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:”ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.” آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:”این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!” سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:”ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند.”
رقیب مولوی فریاد زد:”این سرکه نیست بلکه شراب است.”
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

رایج : نردبــــان این جهان ما و منی ست
عاقبت ایــــن نــردبان افتــــادنی ست
لاجرم هر کس کــه بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست

اصل: نردبان خــــلق این ما و منی سـت
عاقبت زین نــــــردبان افتـــادنی ست
هر که بالاتر رود ابلــه تــــــرســـت
کاستخوان او بتــــــر خواهد شکـست

ممنون استاد.

اهل مجادله ای؟؟؟؟؟!!!!!! (:
اولا المعنی فی بطن الشاعر
دوم اینکه:
هرکس سخنی از سر سودا گفته است
زان روی که هست کس نمی داند گفت

a.b چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 22:28

ان که می گوید تو را دوستت می دارم
خنیانگر غمگینی ست
که اوازش را از دست داده است عشق را ای کاش زبان سخن بود
هزار کاکلی شاد در چشمان توست
هزار قناری خاموش در گلوی من
عشق را ای کاش زبان سخن بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد